ها علاوه بر اینکه باکلاس هستند و مد شده،جای مناسبی هم برای قتل اند،آن هم از نوع زنجیره ای،در را باز کنی(قبلش توجه کن روی شیشه نوشته بکشید یا فشار دهید)و ..داخل که شدی با یک نگاه دنج ترین جای کافه را انتخاب کنی،البته کافه های تاریک ارجح تر هستند،یک میز دو نفره،پالتو و شالت را بیندازی پشت یکی از صندلی ها و خودت بنشینی روی صندلی روبرو،باکلاس تر میشد اگر میتوانستی همان همیشگی را سفارش دهی اما اولین بار است به این کافه آمدی،پس منو را نگاه میکنی،اووم،تلخ نه،زیاد شیرینم نه،سرد هم نه،هات چاکلت،خوبه!
دو تا هات چاکلت لطفا
+امر دیگه ای نیست
متشکرم
زیر سیگاری را روی میزت میگذارد،زیر سیگاری پر از قهوه های دم کرده..کتاب نیکی فیروزکوهی را از کیفت بیرون می آوری و میخوانی:
به خیابان برو
دست یکی از آدم های سیاه و سفید را بگیر
و میهمانش کن به یک تانگوی خیابانی...
+بفرمایید
ممنونم
گور پدر عشق های باکره..
گور پدر روزهای رنگی..
گور پدر انتظار..
گور پدر تنهایی.!
صداقت تا چه حد...؟
تمام ک شد،کتاب را میبندی و دو دستت را حائل چانه ات میکنی،و زل میزنی به روبرو،خاطراتت را مرور میکنی،خاطراتی که هیچکدامشان در کافه نبوده یا حداقل در این کافه نبوده،یکبار میخندی،ریز ریز و یکبار اشک میریزی،ریز ریز!
از دهان افتاد،بخور
این را با صدای بلند میگویی و خودت فنجانت را در دو دستت میگیری تا نوک انگشتانت که یخزده گرم شود،یک جرعه مینوشی..لیوان مقابلت پر است!
انگار هات چاکلت دوست ندارد،یک قهوه سفارش میدهی ومیگذاری کنار همان لیوان!
سرت را روی میز میگذاری!باید تمرکز کنی،هنوز هم ته ته ته وجودت خاطره ای هست که باید به خودآگاهت بیاوری!سرت را بلند میکنی،یاد آخرین روز و دعوایتان میفتی،و با ناخن هایت روی میز میکشی،خشم داری اما نمیدانی چطور مهارش کنی،صدای ناخن هایت روی میز چوبی توجه همه را به تو جلب میکند!میشنوی از بین همهمه که دیوانه است!
دیوانه بودی؟
واقعا؟
از کافه من میپرسی،سیگار هم دارید شما!؟
+بله خانم،چی میخواید
دانهیل آبی لطفا،دو تا کافیه
برایت می آورد،یکی را میگذاری کنار دو فنجان قهوه و هات چاکلت روبرویت و یکی هم میان انگشتان زنانه ات،و روشن میکنی!آهنگ متالیکا از باند کافه عربده میزند،سیگارت تمام شده،یاد روزی می افتی که اجازه نمیداد سیگار بکشی،میخندی،بیشتر شبیه پوزخند ست تا لبخند!دیگر مطمئن میشوند که دیوانه ای..
سیگار مقابلت را هم برمیداری،روشن میکنی و پک هایی با حررررررص!لبت را گاز میگیری،از استرس؟از حرص؟سیگارت که تمام شد توی فنجان پر از قوه ی سرد شده خاموشش میکنی!تمام شد،تمام خاطرات حالا مقتول هایی هستند که هیچکدام ولی دم شان دنبال قاتل نمی آیند!از کافه من میخواهی میز را جمع کند،و یک نوشابه ی گازدار پپسی سفارش میدهی،و تقاضا میکنی که آن آهنگ لعنتی را عوض کند..همه چیز آرام است،ولی هنوز نگاه اطرافیان داد میزند که تو دیوانه ای!نوشابه را تا ته قوطی سر میکشی،بلند میشوی پالتو و شالت را میپوشی وهمانصندلی روبرویت را تا ته میچسبانی به میز!ضربه ی آخر هم زدی،تمام شد!صدایش در سکوت دختر ها و پسرها و آهنگ ملوی کافه وحشتناک بود،گمان کنم اینبار ترس در وجودشان باشد از اینکه تو آنجایی خصوصا اگر بدانند تو یک قاتل زنجیره ای دیوانه هستی!با یک لبخند به نگاه های گرد شده ی همه از کافه بیرون میزنی،بالهایترا باز میکنی و همه چیز را روی زمینرها کرده و دل به آسمان میزنی،دریای زمینی ها همیشه طوفانی ست...
+مثل یک کابوی هر دو اسلحه ی پر از خشابت را از شلوار هفت جیبه اتدر میاوری،قوطی های کنسرو لوبیا را مقابلت چیده اند،هر قوطی؛یک خاطره..هدف میگیری و شلیک میکنی،یکی پس از دیگری..آخرین قوطی که زمین افتاد،اسلحه ات را مقابل صورتت میگیری،فوتی میکنی و میروی در ایوان خانه ات مینشینی،کلاهت را روی صورتت میکشی تا افتاب اذیتت نکند،و به خواب میروی با هر تکان صندلی ات،خواب عمیق تر!
برگرفته از وبلاگ http://barg-riz.blog.ir/
برای تـ ــو تنــگ اسـت
و ایـن را نمی تــوانم بگـــویم
مثـل نسیــم که هـَر روز صــورت ِ پنجــره را
نـــَــــوازش می کند و حرفـــی نمی زَنــَد
مثـل مهتـــاب که هـَر شـب از کنــار مـ ــاه می گــُذَرَد
و سکـــوت می کنـد
مثـل ستـــاره ها
مثـل یــاس ها
مثـل بنفشـــه ها
دلــــم بـرای تـ ـــو تنــگ اسـت
و ایـن را به خــــود ِ تــو هـم نمی تــــوانم بگــویم
آن قــــَدر دوری از مـــ ــن
که دیگــر دسـت آرزوهـــایم به تـــو نخواهنــد رسیـد
دلـــم برای تــ ــو تنــگ اسـت
بـرای چشــــــم هایت
به وقــــت ِ دلتنـــگی
بـرای دوســـت داشتــَنــَت
به وقـــت ِ خستگــــی
دلـــم بـرای تـ ــو تنـــگ اسـت
بـرای دسـت هـــایت
که سهم دست هایم نشد
بـرای آغـــــوشت
که پناه خستگی هایم نشد
بـرای بـــوسه هایت
بـرای نـــوازش هایت
بـرای ....
دلـــم بـرای تـ ــو تنــگ اسـت
و ایـن را به خــــــــــــــدا هـم نمی تــــوانم بگـــویم
چرا که تو ممنوعـــه ای
خواستـَنــَت
داشتــَنــَت
به نام صـــدا کـــردَنـَت
حتــی دلتنگـــــ شدن برایــت
ممنــــوع اسـت
و ایــن نهـایت ِ ویــرانی ست
بـرای مــــــن
کـه دیــــر تـ ـــو را پیـــدا کـردم
و زود از دستــَت دادم
و بـرای تــو که سـال هاست دیــر کـرده ای
دلـــم بـرای تـ ــو تنــگ اسـت
و ایـن را تنهــا عاشقـــان ِممنـــوعه می فهمنــد
تـــو ای ممنــــوعه تـَرین
دلــــم بـرای تــو
بـرای عطـــر تـَنــَت
بـرای عاشقـــانه هـای ِ آرام
همیشــه تنگــــــ خواهـــــــَد شـد
با ایـن همــه
نسیــم می وَزَد
مهتـــاب نـــور می پــاشـَد
ستــاره ها چشمــک می زنَنـد
یــاس ها و بنفشـــه ها می رویَـنـد
و مـ ــن نیـز به زندگــی
ادامــ ــ ـ ـــه می دهــم
امـــا ...
دنیـــا به مــن آمــــوخت
اینجــــــا تنهـ ــ ــ ــایی
سکــــانس ِ آخـــر ِ تمـام ِ عــــاشقانه هاست