پادشاهی درزمستان به یکی ازنگهبانان گفت:سردت نیست؟
گفت:عادت دارم گفت:میگویم برایت لباس گرم بیاورند،فراموش کردصبح جنازه نگهبان رادیدندکه روی دیوارنوشته بود
:
به سرماعادت داشتم اماوعده لباس گرمت مراویران کرد
پادشاهی درزمستان به یکی ازنگهبانان گفت:سردت نیست؟
گفت:عادت دارم گفت:میگویم برایت لباس گرم بیاورند،فراموش کردصبح جنازه نگهبان رادیدندکه روی دیوارنوشته بود
:
به سرماعادت داشتم اماوعده لباس گرمت مراویران کرد